کد مطلب:142040 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:260

شهامت مسلم
دیری نگذشت پسر آن زن از راه رسید و دید مادرش در آن اطاق خیلی رفت و آمد می كند.

پسر گفت: به خدا سوگند كه این رفت و آمد بسیار تو به این اطاق، مرا به تردید افكنده، به راستی مسئله مهمی برای تو روی داده است؟

- پسرم! از این موضوع بگذر.

- به خدا! باید به من بگویی چه خبر است؟

- تو كار خود را پیش بگیر و از من چیزی در این باره مپرس.

پسر باز هم پافشاری كرد.

زن گفت: پسرم! پس مبادا از چیزی كه به تو می گویم كسی را آگاه كنی.

- باشد، به كسی نمی گویم.

زن او را سوگند داد و پسر هم سوگند خورد. آنگاه ماجرا را به وی خبر داد.


پسر آسوده خاطر گشت و پس از آن، به پهلو خوابید و خاموش شد.

مردم از دور و بر مسلم پراكنده شدند. كمی بعد از ابن زیاد دریافت كه از سر و صدای یاران فرزند عقیل كه پیش از آن به گوش می رسید خبری نیست. از اینرو به پیروان خود گفت: به پشت بام بروید و ببینید آیا از آنها كسی به چشم می خورد؟ آنها اطاعت كردند و از پشت بام به بیرون نگاه كردند ولی كسی را ندیدند.

ابن زیاد گفت: خوب نگاه كنید، شاید در تاریكی و زیر سایه بانها برای شما كمین كرده باشند. آنها بر پشت بام مسجد رفتند و تخته های آن را كندند و به كمك شعله های آتشی كه به دست داشتند، به درون آن نگریستند ولی از آنجا كه شعله های آتش گاهی روشنائی می بخشید و گاهی هم آنگونه كه آنها می خواستند نور نمی داد، ناگزیر چراغها را به سقف آویزان كردند و دسته هایی از نی های بلند را به ریسمان بسته و آتش زدند تا نور آنها به زمین برسد. پس از انجام این كار، همه سایه اندازهای مسجد، از دور و نزدیك و وسط، حتی زیر منبر را گشتند و چیزی ندیدند. پس از اطمینان، ابن زیاد را از پراكنده شدن مردم آگاه كردند. پس درب مسجد را گشودند و عبیدالله با یارانش به مسجد در آمدند، عبیدالله به بالای منبر رفت و به اطرافیانش گفت كه بنشینید تا وقت نماز عشاء برسد و به عمرو بن نافع دستور داد كه فریاد بزند: هر مردی از نگهبانان و سران قبایل و بزرگان شهر و جنگجویان كه نماز را جز در مسجد بپا دارد خون خود را هدر داده است. ساعتی بیش نگذشت كه مسجد پر از مردم شد، پس از آن منادی او ندا داد كه: نماز را بپا دارید و نگهبانانش پیش روی او ایستادند، و به ایشان دستور داد كه از او نگهبانی كنند و مراقب باشند كسی ناگهان بر وی یورش نیاورد.

پس از پایان نماز به منبر رفت و خدا را سپاس و ستایش كرد، آنگاه گفت:

براستی كه پسر عقیل، این كوتاه اندیش نادان را دیدید كه چگونه زشتی و دو


دستگی به وجود آورد؟ پس آن كسی كه مسلم در خانه او یافت شود، جان و مالش در امان نیست و هر كه او را نزد ما آورد، خون بهایش را به او می دهیم، پروا پیشه كنید ای بندگان خدا! و به پیروی و بیعت خویش پای بند باشید، و راه جان باختن پیش پای خود قرار ندهید. ای حصین بن نمیر! [1] مادرت بر تو بگرید. اگر دری از دروازه های كوفه باز بماند و این مرد بتواند از آن خارج شود و او را نزد من نیاوری می دانی كه چه می شود؟ من تو را بر همه خانواده های كوفیان مسلط كردم، پس دیده بانانی بر كوچه ها و دروازه های كوفه بگمار و چون فردا صبح فرارسید در گوشه و كنار شهر به جستجو بپرداز تا این مرد را بیابی و نزد من آری.

آنگاه ابن زیاد به قصر رفت و برای عمرو بن حریث پرچمی بست و او را امیر بر مردم كرد.

بامداد كه شد، ابن زیاد، در قصر خویش نشست و مردم را به حضور پذیرفت، افرادی بر او وارد می شدند كه محمد بن اشعث از آن شمار بود. چون چشم عبیدالله به محمد اشعث افتاد گفت: خوش آمدی ای كسی كه در دوستیت نیرنگی نیست، سپس در كنار خویش نشانید. فرزند طوعه نیز كه شب را به صبح آورده بود، به سوی عبدالرحمن بن محمد بن اشعث شتافت و او را از جای مسلم بن عقیل آگاه كرد.

عبدالرحمن نیز در پی پدر به جستجو پرداخت تا او را در كنار ابن زیاد یافت؛ پیش او رفت و آن راز را در گوش او فاش ساخت، ابن زیاد نیز آن را شنید و بر مطلب آگاهی یافت، از اینرو با عصایی كه در كنارش بود به محمد بن اشعث اشاره كرد و گفت: برخیز و هم اكنون او را نزد من بیاور! محمد برخاست، ابن زیاد قبیله محمد را نیز با او همراه كرد؛ زیرا كه می دانست هر قبیله ای خوش ندارد كه مسلم در میان


ایشان گرفتار شود، از اینرو عبیدالله بن عباس سلمی را با هفتاد مرد از قبیله قیس، به پشتیبانی آنها فرستاد.

چون مسلم صدای سم اسبان و هیاهوی مردان را شنید، دانست كه آنها برای او آمده اند، پس با شمشیر آهیخته به سوی ایشان آمد، آنان به درون خانه حمله بردند و مسلم به مقاومت پرداخت و بر آنان سخت گرفت. و آنقدر با شمشیر بر آنان زد كه مجبور به عقب نشینی شدند و از خانه به بیرون گریختند.

دوباره پیش آمدند، و همچنان مسلم پایداری و سرسختی نشان داد. پس میان او و بكر بن حمران احمری زد و خوردی پیش آمد، در آن حال بكر با شمشیر ضربتی بر دهان آن حضرت وارد كرد كه لب بالا را شكافت و به لب پایین رسید و دندان پیشینش را نیز جدا كرد.

مسلم بی درنگ ضربت سختی بر سر او وارد كرد و در پی آن چنان ضربتی بر گردنش زد كه تا نزدیك شكمش را شكافت.

هنگامی كه این چنین شجاعت و جنگاوری را از او دیدند، به پشت بامها رفته و او را با سنگ مورد حمله قرار دادند و در دسته های نی آتش افكنده و به جانب او انداختند.

مسلم كه این ناجوانمردی را از ایشان دید، با شمشیر به ایشان یورش برد تا جایی كه محمد بن اشعث گفت:

به تو امان می دهیم، خودت را به كشتن نده، ولی او به نبرد با ایشان ادامه داد و این اشعار را بر زبان آورد:

سوگند یاد كرده ام كه كشته نشوم مگر در حال آزادگی.

من مرگ (در بستر) را چیز بدی می دانم.

هر چیز سردی در اثر گرما به تلخی می گراید


شعاع آفتاب برمی گردد و خورشید در جای خود قرار می گیرد.

هر مردی روزی با بدی دیدار خواهد كرد

تنها می ترسم از آنكه به من دروغ بگویند و یا مرا بفریبند.

محمد بن اشعث در پاسخ این اشعار گفت: به تو دروغ نگویند و فریب ندهند، به راستی این گروه پسر عموی تواند و كشنده و زیان رساننده به تو نیستند.


[1] حصين بن نمير، رئيس پليس كوفه و از بني تميم بوده است.